سنگ ريزه ها سياه، آسمان كبود، دستهاي مهربان كبود، در سياه، سوخته، مثل سينه ي زمينيان. پهلوي زمان شكسته است. حق دارد آسمان اگر زانو بزند اين همه غم را. سكوت، غم بزرگي است كه گلوي پرنده ها را مي فشارد. بعد از تو، حق دارند اگر نخوانند. ردّ پاها به كدام سو مي روند، وقتي مدفنت، مشام هيچ نسيمي را معطّر نمي كند؟ مبادا كه بي راهه ها دوباره بخواهند نشان تو را از همه ي صراط هاي مستقيم پنهان كنند! كاش نشانه اي به قاصدك ها مي دادي! كاش! سنگ ها بر سوگ تو ندبه مي خواندند؛ در غروبي كه شاخه ات را شكسته بودند، امشب جاي پاي دوست در خانه خالي است و ترنّم مهرباني، بي حديث حضور او خاموش است ... علي شبانه ياس مي كارد، داغ دلش را به خاك مي گويد. اگر چه فردا صبح، از سمت خانه ي همسايه بوي نان آيد. دوباره بغض حسن يا حسين مي گيرد و جاي خالي مادر به خانه مي پيچد. كجاست فاطمه امشب؟ كجاست بانوي نور؟ آرام بخواب، اي شهر! ديگر امشب صداي ناله هاي زهرا كسي را نخواهد آزرد. علي چراغ را خاموش كرده تا شب غريبي او در آغوش طفلانش به سر شود و شب هاي ديگر قصّه ي دنباله داري را براي چاه بازگويد و زمزمه كند:

امشب مدينه در دلش درد است، بانو!
حال و هواي كوچه ها سرد است، بانو!
امشب، دلم پرواز را از ياد، برده است
پهلو به پهلو در دلم درد است، بانو!

چقدر زود رفتي اي اسوه ي وقار! قرآن را بوسيدم، گلبرگ هاي ياس از لا به لاي ورق ها فرو ريخت. ياس ها چقدر شبيه تو آند، فاطمه! اي گمگشته ي بقيع! در شكوه مقام تو حيرانم كه معنويت رشته هاي چادرت دست نياز مي آويزد و معرفت به غبار آستان خانه ات بوسه مي زند!

تمام مظلوميت در چشم هاي علي جمع شده بود و ريسمان، فرياد را در گلويش مي شكست. ديگر وقت نشستن نبود. انگار پيامبر بود كه برخاست و از پس پرده، در مسجد مدينه، سخن گفت، برآشفت و تو ديگر هيچ نگفتي؛ هر چند كودكانت را در برابر ديدگان اشك بار علي در آغوش گرفتي، هر چند علي سي سال تنها شد، هر چند ... گلايه مي كنم از ديوارهاي سرد و خاموش مدينه. از اين كوچه ها كه آشناي ديرينه اند با حضور روشن تو. از اين خشت ها كه لب فرو بسته اند حال آن كه ترنّم لطيف سلام پيامبر را در ذرّه ذرّه ي وجودشان احساس كرده اند.

گلايه دارم از چشمان سرخ اين آفتاب كه هنوز بعد تو ديده به اين كوچه هاي تهي از عطر ياس مي دوزد. شكوِه دارم از ملاقات سرخ در و ديوار خانه با سينه ي پاك تو كه هنوز جاي بوسه پيامبر بر آن تازه بود. 

چه زود او را فراموش كردند و حرفهايش را! چه زود تو را خشمگين كردند و خدا را! امّا من شهادت مي دهم خون تو را و كودك نيامده ات را و فضّه نيز با من همزباني خواهد كرد آغوش گرم و خونينت را! 

بانو در شگفتم كه پس از تو دنيا چگونه از شرم با خاك يكسان نشد؟

آري فاطمه جان! تو را سپاس ياس قصه هاي هميشه كبود من! به تمناي نگاهت از عشق لبريز مي شوم و دست در دستان بهار همرنگ آفتاب مهرباني هايت مي مانم. اي اسوه ي غم انگيز پاييز عشق! 
بوسه هاي ايمانم را تقديم روزهاي فراق از تو مي كنم، آن روزهايي كه حتّي بهار بوي زمستان مي داد و شكوفه هاي ايمان در حال جان دادن بود. چه دردناك بود آن دم كه در دلم غصّه اي جز قصّه ي حقانيت تو نبود. زمان هم نظاره گر روزهاي تلخ مظلوميّت خاندان عزيزت بود و باز هم افسوس كه زبان زمان به تاريخ گره خورد و هرگز نتوانست حرفي بزند!

به كدامين نام بخوانمت بانو! تويي كه از پس آن خزان طوفاني، نا پيدا ماندي و ردّ پاي مزارت را حتّي هيچ چشم داغداري ملاقات نكرد. راز سر به مهر تو را روزي از همين روزهاي نزديك موعود واپسين بر ملا خواهد كرد ... 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب ها :